سوار پیش آمد و گفت: جلودارها هنوز خبری از شهر نیاوردهاند. بیم آن دارم که امشب را هم در راه باشیم. عبدالله پاسخ داد: نه جوانمرد. نه. بد به دلت راه نده. چند فرسخ بیشتر تا دیارمان نمانده. خدا بخواهد قبل از تاریکی کامل هوا خواهیم رسید. تاجر جوان با لبخندی پر از امید، سوار را بدرقه کرد و سوار که چند سالی از عبدالله بزرگتر بود، مسیر بازگشت به انتهای کاروان را پیش گرفت در حالی که با خود میگفت:« این جوانک نه خستگی میشناسد نه خطر.»