بسم الله الرَّحمن الرَّحیم
من بسیار فرق کردهام.
منِ امروزِ من با منِ دیروز متفاوت است.
دیروز مطمئن نبودم...
امروز هستم...
دیروز مطمئن نبودم...و گناه میکردم.
امروز اطمینان دارم...و گناه میکنم.
گیرم به تو گفتم که «خداوندا
به حق هشت و چارتــــــ
ز ما بگذر...
شــتر دیـــدی، ندیـــدی».
به خودم چه بگویم؟
با خودم چه کنم؟
با خودِ سنگینِ کرختِ بیجانم چه کنم؟
هان؟ تو بگو...
کجا به عبدت تضمین لحظهای زندگی بیشتر را دادهای؟
جواب رسولانت را چه بدهم؟
در چشم آقا روحالله چطور نگاه کنم؟
من نمیدانم...
من متحیرم...
من مبهمم...
تو بگو...
تو حرفی بزن...
آخر...دل بر گذر قافلهی لاله و گل داشت
این دشت
که پامال سواران خزان است... .