کم کم...

بسم الله...

 

کم‌کم دارم احساس می کنم به درد زندگی متاهلی نمی‌خورم...

بعد از یک سال...

 

به قول همسر، همیشه دنبال یه بهونه می‌گردم تا برم توی غار تنهاییم...

یادم رفته از ازدواج چی می خواستم...از بس که فرق داشت با خیال‌بافی‌هام...

که عشق آسان نمود اول...

۱۰:۴۰
حسن مجیدیان
۱۶ خرداد ۰۱ , ۱۱:۴۳

احسنت

زیبا بود

پاسخ :

کجاش زیبا بود دقیقا؟! :|
آسـِ مون
۱۸ مهر ۰۱ , ۱۱:۳۷

تازه یک ساله

خیلی زوده برای قضاوت

 

یاد دوران مجردیتون بیفتید تا قدر الانو بدونید

پاسخ :

یک سال و اندی بود....الان شده دو سال! 
صاد نون
۰۳ آذر ۰۱ , ۲۰:۴۹

فقط خواستم بگم 

نمیدونم مسئله چیه ولی احساستون طبیعیه.ی برهه هایی از زندگی ادم همچین حسی داره،اگ حاد نیست با صبوری میگذره و دوباره خوشبختی،حتی  عمیق تر از قبل برمیگرده،اگ فک میکنید نیازع حتما با مشاوره حرفه ای صحبت کنید.

 

پاسخ :

مسئله همون انباری در هم بر هم دله...که سال ها به هم ریخته شده...و الان باید مرتب بشه ولی توانش نیست. 
مسئله همون رشده...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

روزهایِ تَبـعید

...در این اِشکستگی‌ها صد درستی‌ست ...

سوار پیش آمد و گفت: جلودارها هنوز خبری از شهر نیاورده‌اند. بیم آن دارم که امشب را هم در راه باشیم.
عبدالله پاسخ داد: نه جوانمرد. نه. بد به دلت راه نده. چند فرسخ بیشتر تا دیارمان نمانده. خدا بخواهد قبل از تاریکی کامل هوا خواهیم رسید.
تاجر جوان با لبخندی پر از امید، سوار را بدرقه کرد و سوار که چند سالی از عبدالله بزرگتر بود، مسیر بازگشت به انتهای کاروان را پیش گرفت در حالی که با خود می‌گفت:« این جوانک نه خستگی می‌شناسد نه خطر.»

Designed By Erfan Powered by Bayan