من این روزها بر لبه تیغ راه می‌روم

به نام خدا

 

این روزها لبه تیغی حرکت می‌کنم که یک طرفش اصرار دارد تو نماینده خدا روی زمینی و تو همین جسم و تن خاکی نیستی و خودت را به کم نفروش...و لبه دیگرش اصرار دارد که رها کن حرف‌های زیبایی را که به چشم ندیدی و نمی‌توانی با یقین قلبی در موردشان به دیگری بگویی. زندگی‌ات را بچسب...

آن راه پر از رنج است و رنج‌های این راه هم کمتر از آن نیست.

لذت‌های این راه بیشتر اما کوتاه.

لذت‌های آن راه کم اما عمیق. 

انتخاب باید کرد...

و من این روزها لبه تیغ راه می‌روم. 

 

 

پ.ن: «و چون ابراهیم گفت: بار پروردگارا، به من بنما که چگونه مردگان را زنده خواهی کرد؟ خدا فرمود: باور نداری؟ گفت: آری باور دارم، لیکن خواهم (به مشاهده آن) دلم آرام گیرد».

۱۸:۰۲

روزهایِ تَبـعید

...در این اِشکستگی‌ها صد درستی‌ست ...

سوار پیش آمد و گفت: جلودارها هنوز خبری از شهر نیاورده‌اند. بیم آن دارم که امشب را هم در راه باشیم.
عبدالله پاسخ داد: نه جوانمرد. نه. بد به دلت راه نده. چند فرسخ بیشتر تا دیارمان نمانده. خدا بخواهد قبل از تاریکی کامل هوا خواهیم رسید.
تاجر جوان با لبخندی پر از امید، سوار را بدرقه کرد و سوار که چند سالی از عبدالله بزرگتر بود، مسیر بازگشت به انتهای کاروان را پیش گرفت در حالی که با خود می‌گفت:« این جوانک نه خستگی می‌شناسد نه خطر.»

Designed By Erfan Powered by Bayan