برای داشتن یک زندگی مشترک موفق، باید گاو باشید!

به نام خدا

 

- نمی‌تونم دغدغه‌ها و خستگی و حوصله‌ سر رفتن‌های یه نفر دیگه رو هم تحمل کنم. 

- پس غلط کردی ازدواج کردی.

- راه دیگه‌ای نداشتم، یا باید ازدواج می‌کردم یا به گناه میفتادم. 

- می‌خواستم به همین برسی که راه دیگه‌ای نداشتی. پس درست کردی که ازدواج کردی! 

- ولی با پای یکی دیگه راه رفتن خیلی سخته. گاهی مجبوری آرومِ آروم بری تا هم‌سر و هم‌پایی که انتخاب کردی بتونه بهت برسه. 

- برای اونم خیلی جاها همینطوره.

- گاهی وقتا اعصابمو به هم می‌ریزه.

- اگه هدف آرامشه، اگه قراره لباس همدیگه باشید، باید یاد بگیری ببینی و نبینی. بشنوی و نشنوی. 

- ینی چی؟ 

- یعنی یه کم بیخیال شو. قرار نیست همه چی همیشه سر جاش باشه. زندگی با پروژه سر کارت فرق داره. یه روزی تو خسته‌ای، یه روزی هم خانمت. حالا از راه میای و می‌بینی ظرفا مونده، یا خونه جارو نشده. تو ببین و نبین. 

- اینکه باید خودمو به نفهمی بزنم خیلی برام درد داره. 

- دردِ جر و بحث و ناراحتیای بعدش بیشتره. شریکت کامل نیست، همونطور که تو. اگه بخوای ذره‌بین بگیری دستت فقط به زندگیت آسیب می‌زنی. پس باید نفهمی. باید چشماتو ببندی تا آروم بگیری.

یه کلام: باید گاو باشی.  

 

پ.ن: دعوت می‌کنم از سکوت، مخروط ناقص مشکی و تمام متاهلین که در ادامه جمله زیر یه پست بنویسن، لطفا: 

برای داشتن یک زندگی مشترک موفق، باید...

۱۰:۴۲

از دو که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم؟

 

حین مرتب کردن خونه تصمیم گرفتم از #ایران_صدا یه کتاب صوتی گوش بدم. قرعه به نام هاروکی موراکامی افتاد.

موراکامی توی کتاب «از دو که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم» میگه بیست و دو سالم بود که ازدواج کردم. رویای نویسنده شدن داشتم اما مجبور شدم برای امرار معاش نزدیک ایستگاه مترو یه کافه بزنم‌.

تا دم صبح باز بودم و از ساعت چهار و پنج شب که می‌بستم یه ساعت وقت داشتم بنویسم، تا وقتی که دیگه از خستگی بیهوش بشم. کل وقتم برا تمرین نویسندگی همین یه ساعت در روز بود. اونم تو اوج خستگی.

میگه یه روز تصمیمم رو گرفتم و به خانمم گفتم می خوام کافه رو بفروشم. باید کتابم رو بنویسم. دو سال وقت می‌ذارم برا نوشتن. اگه نشد، دوباره کافه رو باز می کنیم...

و فروخت..

و رفت...

... الان میگن هاروکی موراکامی، رمان نویس مطرح ژاپنی!

و اینجا دقیقا همون جاییه که ما همیشه ترسیدیم بریم سمتش.

چرا واقعا؟!

چشم به هم بزنید یه مشت پیرمرد و پیرزنیم ‏که هیچوقت اونجوری که میخواستیم زندگی نکردیم...

 

پ.ن: بعد از خوندن این کتاب تصمیم گرفتم هر روز بدوم. برای اینکه ذهنم رو متمرکز نگه دارم، بهتر به کارهام برسم و بتونم رویای نویسنده شدن رو به واقعیت تبدیل کنم، ان شاءالله. 

۱۵:۰۰

روزهایِ تَبـعید

...در این اِشکستگی‌ها صد درستی‌ست ...

سوار پیش آمد و گفت: جلودارها هنوز خبری از شهر نیاورده‌اند. بیم آن دارم که امشب را هم در راه باشیم.
عبدالله پاسخ داد: نه جوانمرد. نه. بد به دلت راه نده. چند فرسخ بیشتر تا دیارمان نمانده. خدا بخواهد قبل از تاریکی کامل هوا خواهیم رسید.
تاجر جوان با لبخندی پر از امید، سوار را بدرقه کرد و سوار که چند سالی از عبدالله بزرگتر بود، مسیر بازگشت به انتهای کاروان را پیش گرفت در حالی که با خود می‌گفت:« این جوانک نه خستگی می‌شناسد نه خطر.»

Designed By Erfan Powered by Bayan