کاش بیاد به خوابم...حتی برای دعوا!

امشب دلم می خواد برم یقه عین.صاد رو بگیرم و بگم آره، من با این ظرف کوچیکم به درد مدینه فاضله افلاطون هم نمی‌خورم چه برسه به مدینة النبی! خب که چی؟ 
اصلا تو خوبی...من مثل تو نتونستم تا 18 سالگی یه دوره ادبیات غرب رو تموم کنم.
من مث تو نتونستم ظرف روحم رو بزرگ کنم. 
من نتونستم اونجور که تو بلد بودی تو روابطم موفق عمل کنم.
اصلا من گند زدم...خب که چی؟

 

هفت آبان هزار و چهارصد و یک

۲۳:۱۵

روزهایِ تَبـعید

...در این اِشکستگی‌ها صد درستی‌ست ...

سوار پیش آمد و گفت: جلودارها هنوز خبری از شهر نیاورده‌اند. بیم آن دارم که امشب را هم در راه باشیم.
عبدالله پاسخ داد: نه جوانمرد. نه. بد به دلت راه نده. چند فرسخ بیشتر تا دیارمان نمانده. خدا بخواهد قبل از تاریکی کامل هوا خواهیم رسید.
تاجر جوان با لبخندی پر از امید، سوار را بدرقه کرد و سوار که چند سالی از عبدالله بزرگتر بود، مسیر بازگشت به انتهای کاروان را پیش گرفت در حالی که با خود می‌گفت:« این جوانک نه خستگی می‌شناسد نه خطر.»

Designed By Erfan Powered by Bayan