قیفِ وارونهِ‌ی بی انتها

به نام خدا

با توضیح اینکه همه چیز مثل قیفِ وارونه است، قانع شدم که توی دبیرستان، سختی ساعت ها درس خوندن رو تحمل کنم. یه کم بعد قرار شد کم کم آماده شم برای آزمون ارشد. بعد نوبت به خدمت رسید. الان وسط بحبوحه سربازی، دوباره صداها بلند شده که اگه می خوای تو این نظام کار کنی و جلوی نامردی نامردا بایستی، باید حرفت رو بخونن...پس اصلا واسه دکتری خوندن شک نکن. 

و من هنوز مرددم...نمی دونم برند « آقای دکتر... » ارزشش رو داره که به خاطرش چهار یا پنج سال از عمرم رو بذارم؟ توی این مدت نمی تونم کارای مفیدتری انجام بدم...؟ احساس می‌کنم نقش خدا توی این تحلیلِ «آقای دکتر...» کمه. 

بهش مشکوکم...

 

بیست آبان هزار و چهارصد و یک

۰۶:۵۰

کاش بیاد به خوابم...حتی برای دعوا!

امشب دلم می خواد برم یقه عین.صاد رو بگیرم و بگم آره، من با این ظرف کوچیکم به درد مدینه فاضله افلاطون هم نمی‌خورم چه برسه به مدینة النبی! خب که چی؟ 
اصلا تو خوبی...من مثل تو نتونستم تا 18 سالگی یه دوره ادبیات غرب رو تموم کنم.
من مث تو نتونستم ظرف روحم رو بزرگ کنم. 
من نتونستم اونجور که تو بلد بودی تو روابطم موفق عمل کنم.
اصلا من گند زدم...خب که چی؟

 

هفت آبان هزار و چهارصد و یک

۲۳:۱۵

شاهکار شما در زمانه چیست؟

زیرِ پوست آروم و لبخند تصنعی هر کدوم از ما، خدا می دونه چه جنگی برپاست.

اگه کسی ازم بپرسه وحشتناک‌ترین مفهومی که بلدی رو بگو، می‌گم: 
زندگی توی عصر مدرنیته؛ زیر بمبارون خبری؛ تو دل یه جنگ نامرئی و نابرابر؛ وسط خاورمیانه.

ما را به سخت جانی خود این گمان نبود...

۲۳:۰۷

روزهایِ تَبـعید

...در این اِشکستگی‌ها صد درستی‌ست ...

سوار پیش آمد و گفت: جلودارها هنوز خبری از شهر نیاورده‌اند. بیم آن دارم که امشب را هم در راه باشیم.
عبدالله پاسخ داد: نه جوانمرد. نه. بد به دلت راه نده. چند فرسخ بیشتر تا دیارمان نمانده. خدا بخواهد قبل از تاریکی کامل هوا خواهیم رسید.
تاجر جوان با لبخندی پر از امید، سوار را بدرقه کرد و سوار که چند سالی از عبدالله بزرگتر بود، مسیر بازگشت به انتهای کاروان را پیش گرفت در حالی که با خود می‌گفت:« این جوانک نه خستگی می‌شناسد نه خطر.»

Designed By Erfan Powered by Bayan