من این روزها بر لبه تیغ راه می‌روم

به نام خدا

 

این روزها لبه تیغی حرکت می‌کنم که یک طرفش اصرار دارد تو نماینده خدا روی زمینی و تو همین جسم و تن خاکی نیستی و خودت را به کم نفروش...و لبه دیگرش اصرار دارد که رها کن حرف‌های زیبایی را که به چشم ندیدی و نمی‌توانی با یقین قلبی در موردشان به دیگری بگویی. زندگی‌ات را بچسب...

آن راه پر از رنج است و رنج‌های این راه هم کمتر از آن نیست.

لذت‌های این راه بیشتر اما کوتاه.

لذت‌های آن راه کم اما عمیق. 

انتخاب باید کرد...

و من این روزها لبه تیغ راه می‌روم. 

 

 

پ.ن: «و چون ابراهیم گفت: بار پروردگارا، به من بنما که چگونه مردگان را زنده خواهی کرد؟ خدا فرمود: باور نداری؟ گفت: آری باور دارم، لیکن خواهم (به مشاهده آن) دلم آرام گیرد».

۱۸:۰۲

این آخرین نفس...برای دیدنت...

به عنوان یه پسر انقلابی این رو می‌تونم بگم که شبیخون رسانه‌ای انقدر زیاده...انقدر زیاده...که در مواجه با کنشگری یه پسر دین گریز یا دختر بی حجاب یا فرد مسن برگشته از انقلاب و نظام و تمام آرمان‌های قبلی خودش، احتمالِ نادانسته بودن اون کنش خیلی بیشتر از دانسته و معاندانه بودنشه. 

اگه وسط روز چند میلیون بار توی گوش‌ت نجوا کنن که الان شبه، تو هم به روز بودن روز شک می‌کنی.

 

جبهه باطل امروز به عریان‌ترین شکل خودش در طول تاریخ داره جلوه‌گری می‌کنه و همه ما به نوعی قربانی این ترور فرهنگی هستیم.

یادمون نره که نبرد دیروز و امروز و فردای انقلاب اسلامی با مدرنیته، یکی از مخوف‌ترین و شاید مخوف‌ترین نبرد جبهه حق در طول تاریخ باشه.

 

 

پ.ن: و من اصلا تعجب نکردم وقتی مادرم بعد از چند بار بیرون رفتن با دوستاش، حرفای بی‌بی‌سی رو تکرار کرد، بدون اینکه تا حالا بی‌بی‌سی دیده باشه.

رسماً به آخرالزمان خوش آمدید. 

۱۳:۵۹

قیفِ وارونهِ‌ی بی انتها

به نام خدا

با توضیح اینکه همه چیز مثل قیفِ وارونه است، قانع شدم که توی دبیرستان، سختی ساعت ها درس خوندن رو تحمل کنم. یه کم بعد قرار شد کم کم آماده شم برای آزمون ارشد. بعد نوبت به خدمت رسید. الان وسط بحبوحه سربازی، دوباره صداها بلند شده که اگه می خوای تو این نظام کار کنی و جلوی نامردی نامردا بایستی، باید حرفت رو بخونن...پس اصلا واسه دکتری خوندن شک نکن. 

و من هنوز مرددم...نمی دونم برند « آقای دکتر... » ارزشش رو داره که به خاطرش چهار یا پنج سال از عمرم رو بذارم؟ توی این مدت نمی تونم کارای مفیدتری انجام بدم...؟ احساس می‌کنم نقش خدا توی این تحلیلِ «آقای دکتر...» کمه. 

بهش مشکوکم...

 

بیست آبان هزار و چهارصد و یک

۰۶:۵۰

کاش بیاد به خوابم...حتی برای دعوا!

امشب دلم می خواد برم یقه عین.صاد رو بگیرم و بگم آره، من با این ظرف کوچیکم به درد مدینه فاضله افلاطون هم نمی‌خورم چه برسه به مدینة النبی! خب که چی؟ 
اصلا تو خوبی...من مثل تو نتونستم تا 18 سالگی یه دوره ادبیات غرب رو تموم کنم.
من مث تو نتونستم ظرف روحم رو بزرگ کنم. 
من نتونستم اونجور که تو بلد بودی تو روابطم موفق عمل کنم.
اصلا من گند زدم...خب که چی؟

 

هفت آبان هزار و چهارصد و یک

۲۳:۱۵

روزهایِ تَبـعید

...در این اِشکستگی‌ها صد درستی‌ست ...

سوار پیش آمد و گفت: جلودارها هنوز خبری از شهر نیاورده‌اند. بیم آن دارم که امشب را هم در راه باشیم.
عبدالله پاسخ داد: نه جوانمرد. نه. بد به دلت راه نده. چند فرسخ بیشتر تا دیارمان نمانده. خدا بخواهد قبل از تاریکی کامل هوا خواهیم رسید.
تاجر جوان با لبخندی پر از امید، سوار را بدرقه کرد و سوار که چند سالی از عبدالله بزرگتر بود، مسیر بازگشت به انتهای کاروان را پیش گرفت در حالی که با خود می‌گفت:« این جوانک نه خستگی می‌شناسد نه خطر.»

Designed By Erfan Powered by Bayan