جنگ جنگ تا...

بسم الله...

 

بحث بر سر جنگیدن یا نجنگیدن نیست...

بحث بر سر چگونه جنگیدن و بر سر چه چیز جنگیدن است.

وگرنه، جنگ سرنوشت محتومِ بشر است. 

۲۳:۵۶

کم کم...

بسم الله...

 

کم‌کم دارم احساس می کنم به درد زندگی متاهلی نمی‌خورم...

بعد از یک سال...

 

به قول همسر، همیشه دنبال یه بهونه می‌گردم تا برم توی غار تنهاییم...

یادم رفته از ازدواج چی می خواستم...از بس که فرق داشت با خیال‌بافی‌هام...

که عشق آسان نمود اول...

۱۰:۴۰

پیــــــ چیــــــ ده

بسم الله...

 

آدمی پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

تو حتی وقتی در تلاشی تا عادتی را از سرت بیندازی

داری خودت را به انجام ندادن آن کار عادت می‌دهی... !

۱۶:۵۲

بپا دیر نشه...

- خدا با ما که دلتنگیم سرسنگین نخواهد شد... اصلا به دلم افتاده که ما قراره هر طوری هست عاقبت بخیر بشیم.

- نقل این حرفا نیست... خدا به رسولشم چک سفید امضا نداده. اگه هم ختم به خیر شدنی تو کار باشه، یه انتخابه...باس انتخابش کنی و پای عواقبشم واسی!

دیر یا زود، باید دس به انتخاب بزنی...وسطم نداره...یا اینوری یا اونوری.

بپا دیر نشه.

 

#دیالوگ_نوشت

۱۶:۱۳

من بسیار فرق کرده‌ام...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

من بسیار فرق کرده‌ام. 

منِ امروزِ من با منِ دیروز متفاوت است. 

 

دیروز مطمئن نبودم...

امروز هستم... 

 

دیروز مطمئن نبودم...و گناه می‌کردم. 

امروز اطمینان دارم...و گناه می‌کنم. 

 

گیرم به تو گفتم که «خداوندا

به حق هشت و چارتــــــ

ز ما بگذر...

شــتر دیـــدی، ندیـــدی».

 

به خودم چه بگویم؟

با خودم چه کنم؟

با خودِ سنگینِ کرختِ بی‌جانم چه کنم؟

هان؟ تو بگو...

کجا به عبدت تضمین لحظه‌ای زندگی بیشتر را داده‌ای؟ 
جواب رسولانت را چه بدهم؟

در چشم آقا روح‌الله چطور نگاه کنم؟

من نمی‌دانم...

من متحیرم...

من مبهمم...

تو بگو...

تو حرفی بزن...

 

آخر...دل بر گذر قافله‌ی لاله و گل داشت

این دشت

که پامال سواران خزان است... .

۰۰:۲۶

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

أعوذ بالله من نفسی
أعوذ بالله من الشّیطان الرَّجیم
بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

من هم بنده‌ای از بندگان خدا هستم. 

۰۰:۱۵

روزهایِ تَبـعید

...در این اِشکستگی‌ها صد درستی‌ست ...

سوار پیش آمد و گفت: جلودارها هنوز خبری از شهر نیاورده‌اند. بیم آن دارم که امشب را هم در راه باشیم.
عبدالله پاسخ داد: نه جوانمرد. نه. بد به دلت راه نده. چند فرسخ بیشتر تا دیارمان نمانده. خدا بخواهد قبل از تاریکی کامل هوا خواهیم رسید.
تاجر جوان با لبخندی پر از امید، سوار را بدرقه کرد و سوار که چند سالی از عبدالله بزرگتر بود، مسیر بازگشت به انتهای کاروان را پیش گرفت در حالی که با خود می‌گفت:« این جوانک نه خستگی می‌شناسد نه خطر.»

Designed By Erfan Powered by Bayan