من بسیار فرق کرده‌ام...

بسم الله الرَّحمن الرَّحیم

 

من بسیار فرق کرده‌ام. 

منِ امروزِ من با منِ دیروز متفاوت است. 

 

دیروز مطمئن نبودم...

امروز هستم... 

 

دیروز مطمئن نبودم...و گناه می‌کردم. 

امروز اطمینان دارم...و گناه می‌کنم. 

 

گیرم به تو گفتم که «خداوندا

به حق هشت و چارتــــــ

ز ما بگذر...

شــتر دیـــدی، ندیـــدی».

 

به خودم چه بگویم؟

با خودم چه کنم؟

با خودِ سنگینِ کرختِ بی‌جانم چه کنم؟

هان؟ تو بگو...

کجا به عبدت تضمین لحظه‌ای زندگی بیشتر را داده‌ای؟ 
جواب رسولانت را چه بدهم؟

در چشم آقا روح‌الله چطور نگاه کنم؟

من نمی‌دانم...

من متحیرم...

من مبهمم...

تو بگو...

تو حرفی بزن...

 

آخر...دل بر گذر قافله‌ی لاله و گل داشت

این دشت

که پامال سواران خزان است... .

۰۰:۲۶
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

روزهایِ تَبـعید

...در این اِشکستگی‌ها صد درستی‌ست ...

سوار پیش آمد و گفت: جلودارها هنوز خبری از شهر نیاورده‌اند. بیم آن دارم که امشب را هم در راه باشیم.
عبدالله پاسخ داد: نه جوانمرد. نه. بد به دلت راه نده. چند فرسخ بیشتر تا دیارمان نمانده. خدا بخواهد قبل از تاریکی کامل هوا خواهیم رسید.
تاجر جوان با لبخندی پر از امید، سوار را بدرقه کرد و سوار که چند سالی از عبدالله بزرگتر بود، مسیر بازگشت به انتهای کاروان را پیش گرفت در حالی که با خود می‌گفت:« این جوانک نه خستگی می‌شناسد نه خطر.»

Designed By Erfan Powered by Bayan