از دو که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم؟

 

حین مرتب کردن خونه تصمیم گرفتم از #ایران_صدا یه کتاب صوتی گوش بدم. قرعه به نام هاروکی موراکامی افتاد.

موراکامی توی کتاب «از دو که حرف می‌زنم، از چه حرف می‌زنم» میگه بیست و دو سالم بود که ازدواج کردم. رویای نویسنده شدن داشتم اما مجبور شدم برای امرار معاش نزدیک ایستگاه مترو یه کافه بزنم‌.

تا دم صبح باز بودم و از ساعت چهار و پنج شب که می‌بستم یه ساعت وقت داشتم بنویسم، تا وقتی که دیگه از خستگی بیهوش بشم. کل وقتم برا تمرین نویسندگی همین یه ساعت در روز بود. اونم تو اوج خستگی.

میگه یه روز تصمیمم رو گرفتم و به خانمم گفتم می خوام کافه رو بفروشم. باید کتابم رو بنویسم. دو سال وقت می‌ذارم برا نوشتن. اگه نشد، دوباره کافه رو باز می کنیم...

و فروخت..

و رفت...

... الان میگن هاروکی موراکامی، رمان نویس مطرح ژاپنی!

و اینجا دقیقا همون جاییه که ما همیشه ترسیدیم بریم سمتش.

چرا واقعا؟!

چشم به هم بزنید یه مشت پیرمرد و پیرزنیم ‏که هیچوقت اونجوری که میخواستیم زندگی نکردیم...

 

پ.ن: بعد از خوندن این کتاب تصمیم گرفتم هر روز بدوم. برای اینکه ذهنم رو متمرکز نگه دارم، بهتر به کارهام برسم و بتونم رویای نویسنده شدن رو به واقعیت تبدیل کنم، ان شاءالله. 

۱۵:۰۰
سارا سماواتی منفرد
۱۶ مهر ۰۱ , ۲۰:۴۲

سلام

چقدر الهام بخش .

و واقعا رفتن به سمت هدف و تلاش برای رسیدن شحاعت مخصوص به خود را لازم دارد.

پاسخ :

قبلا گفته بودین: «صادقانه بگم خیلی آرزوها داشتم و خیلی کارها باید انجام می دادم که تاهل فرصتش را از من گرفت اما پشیمان هم نیستم با آنکه حسرت هایی هم بر روی دلم دارم.

شاید باید انجامشان دهم».
عین الف
۱۷ مهر ۰۱ , ۰۰:۵۲

سلام علیکم

بسیار عالی! خدا یار و یاورتان!

پاسخ :

بیشتر با ما حرف بزن برادر :)

کم پیدا شدین، پستم نمی ذارینا!
سارا سماواتی منفرد
۱۷ مهر ۰۱ , ۲۲:۵۲

دیروز رفتم ایران صدا و این کتاب را پیدا کردم که گوش بدهم و کنجکاو شدم در مورد موراکامی ، خیلی در موردش شنیدم اما این اولین تجربه خواهد بود.

و از نقل قول از خودم شگفت زده شدم .

ممنون ((-:

پاسخ :

خواهش می کنم. 
من هم اولین تجربم بود از ایشون و ممنون که بهم گفتین. حس خوبی داشت. 
عین الف
۱۷ مهر ۰۱ , ۲۳:۴۲

ان شاء الله خدمت خواهم رسید.

یک مقدار مشغله‌ها زیاد شده و شاید حوصله کم.

پاسخ :

پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
از بس که گره زد به گره حوصله ها را...
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">

روزهایِ تَبـعید

...در این اِشکستگی‌ها صد درستی‌ست ...

سوار پیش آمد و گفت: جلودارها هنوز خبری از شهر نیاورده‌اند. بیم آن دارم که امشب را هم در راه باشیم.
عبدالله پاسخ داد: نه جوانمرد. نه. بد به دلت راه نده. چند فرسخ بیشتر تا دیارمان نمانده. خدا بخواهد قبل از تاریکی کامل هوا خواهیم رسید.
تاجر جوان با لبخندی پر از امید، سوار را بدرقه کرد و سوار که چند سالی از عبدالله بزرگتر بود، مسیر بازگشت به انتهای کاروان را پیش گرفت در حالی که با خود می‌گفت:« این جوانک نه خستگی می‌شناسد نه خطر.»

Designed By Erfan Powered by Bayan